جهاد افغانستانجهاد علیه شوروی - خاطرات جهاد

حماسـه نـور

سـایـه

در واپسین لحظات روز هشت جوزای سال ۱۳۵۸ اکلیل طلایی خورشید مانند همیشه بر تارک مرمرین افق می درخشید و خنجر خون چکان اشعه زرین و تابناکش سینه لاجوردین آسمان را می شگافت غروبی دل انگیز و رویایی آغاز گشته بود و قرص گداخته آفتاب چون فانوس نیم بسملی که فتیله اش تمام شده باشد آهسته آهسته تلاوش و نورانیتش را از دست می داد اهریمن سیاه شب با سپاه دیجورش از راه رسیده بود و صدای گام های بلند و قیر گونش در اقصای سرزمین ما بگوش می رسید در چنین روزی زندان ستم آباد پلچرخی که پاسدار ظلمت و سیاهی در کشور ما هست به پیشواز موکب تاریک شب، قد بر افراشته بود و خورشید آرام آرام عقب دیدارها و برج های بلند و وحشت ناکش فرو می رفت در صحن بلاک دوم این دژ وحشت بار، صف طویلی از زندانیان که برای نوبت وضو انتظار می کشیدند جلب نظر می کرد عده از زندانیان همچون مرغکان باران زده و رنجور به گوشه ای نشسته و نگاه های منتظر و دردمندشان را به چشمان تبدار و خونین شفق دوخته بودند هلهله و غوغای پاسبانان یکجا با فریادهای (خاموش) و (گپ نزن) فضا را پر کرده بود زندانی ها بی اعتنا به داد و فریاد ایشان این جا و آن جا مشغول صحبت بودندو  مطالبی را که تذکرش را ضرور می پنداشتند برای یکدیگرشان بازگو می نمودند ناگاه صدای به هم خوردن چکمه های پاسبانان دروازه ورودی بلاک در فضا پیچید و لحظاتی بعد سر و کله میرغضب زندان که عربده جویان در پیشاپیش محافظینش راه می پیمود پدیدار گشت همه او را می شناختند نشانه وحشت و درندگی بود تفنگچه ماشینداری به دست داشت و پیهم زوزه می کشید از دهن کثیف و کف کرده اش که پیوسته فحش و ناسزا می گفت بوی گندی متصاعد بود وقتی به وسط صحن بلاک رسید در جایش ایستاد و با چشمان از حدقه برآمده اش صحن بلاک را از نظر گذراند آن طرف در گوشه ای، یکی از محبوسین، بی اعتنا به سر و صدای او مشغول وضو بود میر غضب زندان وقتی نگاه اش به او تلاقی کرد موجی از خشم بر چهره ورم کرده اش پدیدار گشت و با ماشیندار دست داشته اش به طرف او بی رحمانه شلیک کرد محبوس بیچاره چون صید روز برگشته که آماج تیر صیادی بی رحم قرار گرفته باشد از جایش بلند پرید و دوباره محکم بر زمین خورد مرمی ها به پای راستش اصابت کرده بودند و از درد به خود می پیچید قومندان وحشی خنده بلند و کر کننده سر داد و در خلال خنده اش این جمله را تکرار می کرد هنوز از مسلمانی بیزار نشده اید: و وضو می کنید. لحظاتی بعد به عسکرها دستور داد تا زندانیان را با مشت و لگد داخل اطاق ها و دهلیزهای مربوطه شان سازند پاسبانان جاهل به جان محبوسین بی دفاع افتیدند کمربندهای آهن کوب عسکرها بالا می رفتند و پایین می آمدند و بر پشت درد کشیده محبوسین می کوفتند. فریادی بر نمی خواست و ضجه زندانیان به گوش نمی رسید همه زندانی ها وحشت زده به طرف اطاق های شان دویدند تو گویی فرعونیان جبار زنده شده اند و موساییان محکوم و اسیر را به زور شلاق به کار اجباری می کشانند و یا آن که یاران امیه بن خلف دوباره از خاک سیه سر بر آورده اند و بازماندگان بلال را به جرم خداپرستی شان شکنجه می دهند دقایقی بعد در حویلی بزرگ بلاک دوم جز چند عسکر که به گوشه نشسته و سر به زانوی تخلیل گذاشته بودند چیزی به چشم نمی خورد دیگر هوا تاریک شده بود و عفریته سیه پوش شب پرچم سیاه اش را بر فراز دیوارهای بلند زندان افراشته بود افق نقاب سیاه فام برخ داشت و بر طره نیلابی اش ستاره نمی درخشید ظلمتی رعب انگیز و خوفناک بر همه جا مسلط بود و از دامان سیاه و بی فروغ شب آهنگ غم و مصیبت به گوش می رسید زندانی ها مانند همیشه روی بستره های رنگ رفته و مندرس شان دراز کشیده بودند و نگاه های خسته و دردمندشان به سقف اطاق میخکوب شده بود پاسبانان بیشتر از گذشته ها در دهلیز ها به نظر می رسیدند در سیمای شان آثار غم و وحشت نمودار بود تعدادی از صاحب منصبان در دفتر قومندانی بلاک جمع شده بودند وضع غیر عادی می نمود گویا بازهم دژخیمان سرخ می خواستند یک بار دیگر دست پلیدشان را به خون بهترین فرزندان میهن ما رنگین سازند و جمعی از بزرگ مردان نیک ملت ما را به جوخه اعدام بسپارند لحظات و دقایق یکی پی دیگری می گذشت هنوز ساعتی از آرامش نسبی زندان نگذشته بود که یک بار دیگر صدای به هم خوردن چکمه های آهنین عسکرها سکوت تلخ و غم انگیز را شکست و میرغضب زندان با عده از صاحب منصبان دد صفت زندان وارد دهلیز بزرگ بلاک دوم شدند قومندان محبس به یکی از ضابط ها هدایت داد تا لست زندانیان را بخواند قبل از آن که ضابط مذکور به خواندن لست آغاز کند قومندان سفاک زندان پلچرخی مطالبی را در گوشش گفت که به تعقیب آن ضابط موظف به آوازی بلند و کریه فریاد کشید بندی هایی که نام شان خوانده می شود بستره های شان را جمع کنند که مورد عفو حکومت خلقی قرار گرفته اند و امشب رها می شوند لست به رنگ سرخ نوشته شده بود و اسامی یک صد و هفده نفر از فرزندان اصیل و جانباز نهضت در آن درج بود نام های اول دوم سوم و چهارم لست به ترتیب عبارت بودند از شیرعلی «ساتک»، پوهاند غلام محمد نیازی، سیف الدین نصرتیار و غلام ربانی عطیش، موجودیت اسامی سه تن از بنیان گذاران نهضت اسلامی افغانستان در بین لست مذکور پرده از دسیسه ننگین اجیران روس برداشت زیرا استاد غلام محمد نیازی، انجنیر سیف الدین نصرتیار و استاد عطیش ده ماه قبل به دست غلامان جنایت پیشه روس شهیده شده بودند و این مسئله مسلم ساخت که لست مذکور لست رهایی نیست ضابطه موظف لست را سه بار تکرار خواند و خاموش گشت قومندان محبس دستور داد تا به خاطر اغفال زندانیان برای شان بگویند که حکومت در نتیجه تفاهمی که با موسفیدان ولایت کنر و پکتیا انجام داده است زندانی هایی را که در زمان حکومت داوود بندی شده اند رها خواهد ساخت.

مسئولیت رهبری برادران محبوس را شخصیت بزرگ و والاگهری بنام عبدالستار معروف به مستوفی صاحب به دوش داشت که چون سراجی منیر و ستاره وهاج در بین برادران نهضت اسلامی متلاوش بود. در این شب تمامی برادران در همه دهلیزها منتظر بودند تا در باب حادثه ای که قرار بود اتفاق بافتد از مقام رهبری دستوری برسد هنوز مدتی از اعلان لست نگذشته بود که دستور برادر مستوفی توسط عسکرهای ارتباطی به همه دهلیزها به شرح ذیل ابلاغ شد.

 

بسم الله الرحمن الرحیم: من المومنین رجال صدقو ما عاهد و الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم می ینتظر و بدلو تبدیلا… : برادران هدفمند السلام علیکم: ودیعه الهی شهادت بر شما مبارک باد. امشب زمان آن فرا رسیده است تا به پیمانی که با خدای خویش بسته اید وفا نمایید امید وارم خداوند شهادت شما را بپذیرد و به یمن ایثار و اخلاص بی شائبه شما نهضت شکوهمند اسلامی ما را مستدام دارد. آرزومندیم برادران متعهد ما در این لحظات اخیر مراتب آتی را در نظر داشته باشند:

۱- همه برادران وضو بگیرند تا شایسته استقبال موکب نورانی شهادت باشند.

۲ – برادران وظیفه دارند تا از بین شان در هر دهلیز فرمانده ای انتخاب نموده از فرامینش اطاعت نمایند.

۳- برادر عبدالهادی پدر، فرماندهی عمومی برادران را به دوش خواهد داشت.

۴ – برادر نسیم طارق مسلمیار وظیفه دارد تا در زودترین فرصت برای روشن شدن اذهان زندانی های دیگر بیانیه ای در رابطه با اهداف و آرمان های نهضت اسلامی افغانستان به عنوان آخرین پیام خونین ما ایراد نماید.

۵ – برادر عبدالهادی پدر، وظیفه دارد تا در هر موقع که مناسب می داند قومنده حمله و یورش بر دشمن را صادر نماید و برادران هم مکلف اند تا از قومنده شان استقبال کنند.

با وصول هدایات برادر مستوفی برق تازه به چهره برادران نهضت دمید و با شور و ابتهاجی عاشقانه خودشان را برای شهادت آماده می نمودند همه وضو گرفتند لباس های تازه پوشیدند و چشم های داغدار خود را سرمه کشیدند همه برادران در تمامی دهلیزها جلسه عاجل ترتیب داده و مطابق هدایت برادر مستوفی برادری را منحیث فرمانده برادران دهلیز مربوطه شان انتخاب نمودند و در دهلیز اول شاه ابدال در دهلیز دوم برادر سلیم معروف به تورن سلیم در دهلیز سوم برادر نسیم مسلمیار در دهلیز چهارم برادر عظیم جان در دهلیز پنجم برادر عتیق الله خان به صفت فرمانده برادران مربوطه شان منتخب شدند دقایقی بعد آواز رسا و دل انگیز برادر نسیم طارق مسلمیار در دهلیز های زندان پیچید او بی اعتناء به جلادان سرخ و ایادی شرف باخته روس در حالی که عقب میله های پولادین دروازه دهلیز اش استاده بودند بیانیه جذاب و سازنده ای به عنوان واپسین پیام خونین رهروان مظلوم نهضت ایراد نمود دژخیمان کمونیست چون بیانیه برادر مسلمیار را شنیدند متیقن گردیدند که مکرشان در مورد اغفال برادران کارگر نافتاده است لذا موضوع را به استحضار سردمداران دجال خویش رسانیدند و از ایشان در خواست قوای کمکی نمودند همان بود که از طرف حکومت جاسوسان، قوای چهاز زرهی کابل موظف گشت تا در برابر سپاهیان زندانی نهضت، صف آرایی کنند. همین که عقربه ساعت بزرگ دیواری روی ۱۱ ایستاد فرمان بیرون کشیدن زندانی ها صادر شد و همه برادرانی که نام شان خوانده شده بود به حویلی بلاک دوم انتقال یافتند قومندان جنایت کار پلچرخی یک بار دیگر لست را خواند تا مطمئن شود که کسی از شاملین لست در داخل بلاک باقی نمانده است برادران همه در صف واحدی به امتداد دیوار بزرگ زندان ایستادند. حویلی زندان با نور افگن های بزرگی روشن شده بود شب هنوز هم تیره تر می شد و وحشت و دلهره از همه چیز فوران داشت. آه خدای من: چه زیبا و دیدنی بود در زیر نور خیره کننده چراغ های بزرگ زندان دو صف با ظاهر و باطنی متفاوت و متباین با هم جلب نظر می کرد این طرف مردانی ایستاده بودند که سلاحی به دست نداشتند جامه های شان کهنه و بخیه خورده می نمود و سینه های استخوانی شان که در آن عشق خدا شعله می کشید از لای پارگی جامه های رنگ باخته شان نمودار بود با وجود آن که تعدادشان خیلی اندک می نمود ولی با آن هم چون کوهی از فولاد، به هم فشرده و مرصوص ایستاده بودند سیمای وقور و پر صلابت شان یاد قهرمانان بزرگ صدر اسلام را تازه می کرد چهره تابان و فروزنده شان آیتی از اخلاص و قربانی به حساب می رفت آن ها لبخند ملیحی بر لب داشتند و نور خدا از ناصیه فیاض شان ساطع بود آن طرف در برابر این راهیان وارسته نور نامردانی صف کشیده بودند که سلاح های مدرنی به دست داشتند، برق برچه های تفنگ شان چشم ها را خیره می کرد کلاه های آهنین و جامه های قیمتی شان بر ابهت ظاهری شان افزوده بود و با وجود آن که تعداد شان به مراتب بیشتر از صف مردان خدا می نمود ولی با آن هم چون بنیانی پوسیده و متزلزل، خواری و فرسودگی از سر و صورت شان می بارید صلابت و تمکینی نداشتند و چهره مکدر و رنگ پریده شان لبریز از شیطنت و تزویر بود. سیمای شرور و جفا پیشه شان خاطره یاران ابو جهل را در اذهان تازه می کرد تو گویی یکبار دیگر حماسه نورانی بدر تکرار می شود و یاران دل باخته محمد «ص» با فرزندان نهضت دو نو جوانی که سیمای فروزان و بشاش داشتد و هنوز در عنفوان جوانی و شباب به سر می بردند اخذ موقع نموده بودند چنان آرام و سر حال به نظر می رسیدند که گویا واقعه ای در شرف وقوع نیست یکی از آن ها در حالی که چاقوی زنگ گرفته اش را در میان انگشتان مردانه اش می فشرد و با نگاه های تند و خشم آلودش میر غضب زندان پلچرخی را ترصد می کرد خطاب به برادری که در پهلویش ایستاده بود گفت امشب ان شاءالله این قومندان کثیف را خواهم کشت، شهادت و شجاعت مردانه این نو جوان بازهم تصویر روشنی از حماسه جاویدان بدر را در برابر دیدگان آدمی قرار می داد تصویری که در آن عظمت و شکوه ایمان و پایمردی مجاهدان راه خدا متجلی بود.

در این تصویر چهره موقر و محتشم عبدالرحمن بن عوف که در میان صفوف مسلمین الگویی از ثبات و دلیر مردی می تابید جلب توجه می کرد ریش حنایی و مبارکش بر صلابت و وقار اسلامی اش افزوده بود شمشیر یمانی و آبداری بدست داشت و منتظر فرمان پیامبر خدا بود در دو پهلوی او دو نو جوان که هنوز در سر آغاز بهاران زندگی بسر می بردند ایستاده بودند چهره تابان و پر نورشان که نمایانگر ایمان مصفا و اخلاص مومنانه آن ها بود خیلی با هم شابهت داشت این نو نهالان پربار اسلام بنام های حضرات معاذ و معوذ یاد می شدند که هر دو فرزندان یک پدر و برادر هم به حساب می آمدند این نو خاستگان دلیر اسلام که در مکتب شهید پرور محمدی «ص» در صف شکنی و مقاومت آموخته بودند در آن روز با قلبی امیدوار و سینه داغدار به پیشواز نبرد با دشمنان خدا می شتافتند تا شاهدی برای شهیدان و شهیدی برای شاهدان جاودانه تاریخ باشند ناگاه نو جوانی که در پهلوی راست حضرت عبدالرحمن بن عوف ایستاده بود به آوازی ملتهب و مرتعش از عبدالرحمن بن عوف پرسید ای عم: ابو جهل را برای من نشان بده عبدالرحمن نظری آگنده از تعجب و تحیر جانب پسرک افگند و آهسته پرسید با ابو جهل چه کار داری؟ نو جوان در حالی که موجی از اشک در چشمان نافذش حلقه زده بود ادامه داد. شنیدم که او در حق پیامبر «ص» همیشه ناسزا گفته و ظلم های بی شماری را به آن حضرت روا داشته است قسم به خداوندی که بقای ذات من در ید قدرت اوست امروز یا او را می کشم و یا آن که خودم در این راه شهید می شود. ساعت ۱۱.۵ شب قومندان ددمنش پلچرخی دو باره فرمان داد تا زندانیان را به حویلی بزرگ زندان انتقال دهند صف برادران چون کوهی از مقاومت و ایمان براه افتاد برادران چنان یک پارچه و به هم پیوسته راه می پیمودند که گویا در یکدیگر عجین شده اند آن ها منتظر بودند تا همین که از دروازه بزرگ خارج شدند بر قوای دشمن یورش برند و دود از دمارشان بر آرند وقتی صف زندانیان نهضت مقابل دروازه بلاک اول رسید دوباره ایشان را متوقف نمودند در حدود ۸۰۰ تن از ضابط های تازه فارغ که از هواداران سرسخت حزب منحط و رسوای خلق بودند در آن روز سلاح به دست گرفته بودند و در برابر صف به هم فشرده برادران ایستاده بودند تانک های مجهز زرهی در عقب شان و به کمک آن ها سنگر داشتند. قومندان جانی زندان دستور داد تا ابتدا دست ها و چشم های زندانی ها را بسته و بعداً آن ها را از زندان خارج نمایند زمانی که برادران مطلع شدند که دژخیمان سرخ قصد دارند دست ها و چشم های شان را می بندند تصمیم گرفتند تا دیگر برای دشمن موقع ندهند و نبرد الهی و بی مثال شان را آغاز نمایند همان بود که بانگ ملکوتی الله اکبر عبدالهادی پدر سینه تاریک شب را درید و همه برادران یک پارچه و مرصوص بر سپاهیان کفر حمله بردند مسلسل های خفیف و ثقیل دشمن همراه با تانک های زرهی که قبلاً در اطراف محل حادثه موضع گرفته بودند به سوی رزمندگان دلیر نهضت آتش گشودند فریاد کفر شکن الله اکبر برادران از لابلای غرش رعب آور جنگ افزارهای دشمن به گوش می رسید یک عده برادران توانستند که با دلیری و مهارت حربی صف اول سپاه دشمن را خلع سازند و سلاح های آن ها را به دست آرند اولین برادری که توانست کلشینکوف به دست آورد برادر شاه ابدال بود و به تعقیب او برادران دیگری نیز سلاح هایی به دست آوردند ولی چون دشمن قبلاً متیقن شده بود که برادران نهضت بر آن یورش خواهند برد لذا سلاح های صف اول سپاهش را از مرمی تهی کرده بود وقتی برادران دانستند که تنفگ های غنیمتی شان مرمی ندارد در پی آن شدند تا خودشان را به صف دوم و سوم دشمن برسانند و تفنگ هایی به دست آورند رگبار مسلسل از چهار طرف ادامه داشت و برادران یکی پی دیگر به خون گرم شان می تپیدند آن هایی که تا هنوز توانی در بدن داشتند به صفوف دوم و سوم دشمن حمله بردند و در نتیجه این یورش شجاعانه پنج میل ماشیندار کلشینکوف به دست برادران افتاد برادرانی که توانسته بودند از صفوف دوم و سوم تفنگی به دست آورند عبارت بودند از عبدالهادی پدر، عبدالوهاب خان، سلیم خان، سحرگل و غفور لالا، مقاومت و نبرد ادامه داشت برادرانی که تفنگ های دشمن به دست شان رسیده بود در جاهای مناسبی سنگر گرفتند غریو نعره های تکبیر برادران هنوز هم بگوش می رسید به صدها تن از مزدوران روس یکی پی دیگر به دست پر توان مجاهدان پاکبار نهضت به زانو در آمدند میر غضب زندان از ترس این که مبادا به او ضرری برسد در زیر زمینی های بلاک اول پنهان شده بود برادر سلیم خان که مرد بلند قامت و دلیری بود برای آن که وی را به سزای اعمال زشتش برساند خودش را به دهلیز های بلاک اول رساند و به دنبال او به اطاق ها سر کشید چون قومندان را نیافت در یکی از اتاق ها برای ادامه مقاومت و جهاد سنگر گرفت ساعت ها گذشت ولی دشمن با آن همه قوت و قدرت نظامی اش نتوانسته بود مقاومت برادران را خاموش سازد صدای فیر از هر دو طرف تا آخرین لحظات شب به گوش می رسید غفور لالا با دلیری زیاد خودش را تا نزدیکی دروازه بزرگ زندان رسانید و در همان جا سینه پاک اش آماج رگبار دشمن قرار گرفت و شهید عبدالهادی پدر و سلیم خان که در یکی از اطاق های بلاک اول سنگر گرفته بودند بعد از ساعت ها مقاومت در واپسین دقایق شب داعی شهادت را لبیک گفتند. برادر سحرگل که از جمله قهرمانان قیام مسلحانه ۱۳۵۴ لغمان بود با وجود جراحاتی که داشت بعد از قتل ده ها تن از نوکران روس، خودش  را به بیرون زندان رساند و به سمت مشرق در حرکت شد ولی در طول راه با کمین دشمن رو به رو شد و چون مرمی های مسلسل اش تمام شده بود در اولین برخورد به آغوش خونین شهادت شتافت از بین برادران تنها عبدالوهاب خان که از بزرگ مردان دلیر نهضت بود با وجود جراحات شدیدی که داشت خودش را به قریه کوچک بت خاک رسانید چون خیلی ناتوان شده بود به یکی از مساجد رفت و از مردم قریه مذکور معاونت خواست ماموران و ایادی دشمن که در بین مردم منطقه بودند او را در اولین ساعت صبح دوباره دستگیر نموده به دست جلادان دولت سپردند و با شهادت وهاب خان که آخرین سپاهی نهضت بود معرکه خونین ۸ جوزا پایان یافت در این شب تاریخی که از دامان دیجورش رایحه دلاویز شهادت به مشام می رسید ۱۱۴تن از قافله سالاران نهضت اسلامی افغانستان قهرمانانه شهید شدند و اسم شان در دفترچه رنگ رفته تاریخ زرکوب گشت فردا صبح وقتی موکب زرین آفتاب از عقب بلندی های خاوران سرکشید لبخند سعادت و جاودانگی بر لب داشت با گام های سپید و نورانی اش بر مناره خون شهیدان نهضت ما ایستاد زندان وحشت ناک خونین پلچرخی رنگ دیگری داشت و حماسه جاودان ۸ جوزا که حماسه نور و روشنایی به شمار می رفت پایان یافته بود.

موضوعات مشابه

جواب دهید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

Back to top button